اگه می شد، خیلی از اتفاقات رو جور دیگه ای رقم می زدم. مثلا یه شب دیرتر میومدم خوابگاه، یا اون شب روی زمین نمی خوابیدم یا وقتی گوشی رو از شارژ درآوردم می ذاشتمش زیر بالشتم یا انقدر اتفاقات رو تغییر میدادم که آشنایی و برخوردم با فرشته اینطوری نمی شد اگرچه هنوز گمم بین احساساتم یا افکارم و هنوز نمی تونم درست و غلط رو تشخیص بدم. توی این مدتی که اومدیم تهران حس می کنم خدا (زندگی) تو یه اتاق فرمانی نشسته و دائما داره از من تست می گیره و امتحانم می کنه. آدم ها برام عجیب و غیرقابل اعتماد شدند شایدم این اتفاق ها لازم بود تا من از اون تصور همیشگی و دائمی اعتماد به آدم ها دربیام. من به همه ی آدم ها و حرفاشون و نگاه ها و عمل هاشون اعتماد داشتم ولی چیزی که این روزها مدام داره ازم سلب میشه اعتماده.
توی این چند روز نیاز به نوشتن مثل یه نیاز عجیب غریب ریشه می زد تو کل وجودم مثل یه سرطان بدخیم بود که سعی می کرد دیواره ی سلول رو پاره کنه و پخش بشه تو کل بدن. جملات تو ذهنم نوشته می شدند ولی هیچ گوشی یا لپ تاپی نداشتم که بتونم بنویسم و چقدر وحشتناکه که نمی تونم روی کاغذ بنویسم و فقط باید تایپ کنم تا مغزم خالی بشه. بالاخره تونستم گوشی ساناز رو برای چند دقیقه امانت بگیرم تا شاید با این پست این آشفته بازار مغزم کمی آروم بشه. دوشنبه با چهارتا دیگه از دوستام توی همین گروه تئاترمون که برای اجرا اومدیم تهران اومدیم داخل این اتاق سحرانگیز. اتاق ده تخته ولی اون شب فقط هشت نفر داخل اتاق بودیم. همه ی تخت های بالا نصیب ما پنج نفر شد. تخت بالا که چه عرض کنم بهتره بگم کوره ی آجر پزی با سر و صدای کاذب. شب که شد هی سعی کردم بخوابم ولی انقدررر تخت بالا گرم بود و انقدر تختش صدا میداد که کافی بود دستمو بیارم بالا یا پامو بخوام بندازم رو پام یا پتو رو بخوام جا به جا کنم تا تخت شروع کنه به جر جر کردن. ساعت سه شب بود که کلافه شدم و اومدم رو زمین ملافه انداختم و خواستم پیش صدف و نگین( از دوستای خودم) بخوابم. گوشی رو هم بالا سرم زدم به شارژ، صبح هفت و نیم اینا بیدار شدم چک کردم دیدم گوشیم شارژش پر شده از شارژ درش آوردم و همونجا گذاشتم بالا سرم و ساعت یازده که بیدار شدم هییییچ خبری از گوشی نبود که نبود و الان بعد از گذشتن شش روز از این اتفاق گمان می کنم زمین دهن باز کرده و گوشیم رفته توی زمین یا گوشیم بال درآورده و پر زده رفته بیرون شایدم کار جن و پری بوده. عجب اتفاقاتی عجب روزهایی چه بدو بدو هایی توی کلانتری ها و بی توجهی پلیس ها نسبت به همچین اتفاقی. عجب حدس و گمان هایی.
هنوز هم نمی تونم مطمئن بشم که کار فرشته بود یا نه ولی هرچی که بود قلب منو مچاله می کنه. فرشته یه دختری بود توی اتاقمون که از همون روز اول انقدر رفتارش هاش عجیب غریب بود که هممون حتی سرپرست خوابگاه فکرمون رفت سمت اون تا اون شبی که وقتی بیرون بود با پریسا رفتیم سر گوشیش و چتش ش رو خوندیم که برای خواهرش نوشته بود گوشیم خراب شده و خواهرش نوشته بود اون گوشی که برداشتی رو راه بنداز و ما که فکر کردیم شاه کلید رو پیدار کردیم بدو بدو از چتش فیلم و عکس گرفتیم و بدو بدو رفتیم پیش تهمینه سرپرست خوابگاه. شب قبلشم ما و تهمینه به فرشته با دلیل گفته بودیم که شکمون به اونه. بعد قضیه ی پیام ها تهمینه باز اومد به اتاق و به فرشته گفت بدو گوشی سایه رو بیار و کار توئه و این پیام هاته و فلان و فرشته مدام انکار می کرد و می گفت من گوشی رو برنداشتم و این پیام ها شوخی بودند. زنگ زدیم به صد و ده و پلیس اومد و اونم باز با فرشته حرف زد و مدام می گفتیم بدو الان بیار تا کار به کلانتری نکشه و برات پرونده شه ولی اون کوتاه نیومد و کار به کلانتری کشید و چقدر تجربه ی بدی بود برام اون شب کلانتری. همه ی سروان ها و پلیس هایی که اونجا بودند با فرشته حرف زدند و اون از حرفش کوتاه نمیومد و میگفت من برنداشتم. آخر سر فرشته انقدر گریه کرد و به من التماس کرد و دستمو بوسید و فلان که رضایت دادم چون فکر کردم حتی اگه یک درصد اشتباه کرده باشم وجدانم اجازه نمیده آینده شغلی و زندگی فرشته رو خراب کنم. رضایت دادم ولی بعدش همه سرزنشم کردند که چرا رضایت دادی. رضایت دادم ولی مدام اتفاقات داخل کلانتری توی سرم می پیچید و فکر می کردم یعنی ممکنه همه ی اون گریه و زاری ها و قسم خوردن ها الکی بوده باشه؟
[ اتفاقات ادامه دارند ولی خسته شدم از تایپ کردن توی گوشی و مرور جز به جز اتفاقات، بقیه شو دفعه بعدی که گوشی دستم اومد می نویسم]
درباره این سایت